از شير مرغ تا جوراب دايناسور

هر چيزي كه تو بخواي...

 

لئوناردو داوينچي موقع کشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگي شد: مي بايست "نيکي" را به شکل عيسي" و "بدي" را به شکل "يهودا" يکي از ياران عيسي که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند، تصوير مي کرد.کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل هاي آرماني اش را پيدا کند

 

روزي دريک مراسم همسرايي, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکي از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز بري يهودا مدل مناسبي پيدا نکرده بود

 

کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار مي آورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است به کليسا آوردند، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي که به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري کرد.

 

وقتي کارش تمام شد گدا، که ديگر مستي کمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز کرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: کي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي که در يک گروه همسرايي آواز مي خواندم, زندگي پراز رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت کرد تا مدل نقاشي چهرة عيسي بشوم!مي توان گفت: نيکي و بدي يک چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام کي سر راه انسان قرار بگيرند.

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟”

و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.

و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!“

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست

بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست، واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره، زن از در بیرون رفته بود،

درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در یادداشت چنین نوشته بود:” شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!“.

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :”دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست میشه“

کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.


بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.

استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.

استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.


کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت :  اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

 

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.

 

در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

 

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

 

او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت

 

و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

 

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

 

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟

 

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

 

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

 

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

 

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

 

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند

 

تا پدرش به زندان نیفتد.

 

لحظه ای به این شرایط فکر کنید.

 

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است

 

که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.

 

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

 

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

 

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

 

 

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

 

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.

 

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند

اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند،

بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند

 

 

فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته

جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه

که مي نمايند نيستند."شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي

بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير،

رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند

 

 

صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش

تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود

فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي

بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين

خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد؟


فرشته پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در

شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل

بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در

رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن

فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي

نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم

روی نیمکتی چوبی ؛روبه روی یک آب نمای سنگی

پیرمرد از دختر پرسید

غمگینی؟

نه

مطمئنی ؟

نه

چرا گریه می کنی؟

دوستام منو دوست ندارن

چرا؟

جون قشنگ نیستم

قبلا اینو به تو گفتن؟

نه

ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

راست می گی ؟

 از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت

روزی روزگاری درختی بود .

 

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

 

پسرک هر روز می آمد

 

برگ هایش را جمع می کرد

 

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

 

از تنه اش بالا می رفت

 

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

 

و سیب می خورد

 

با هم قایم باشک بازی می کردند .

 

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

 

او درخت را خیلی دوست می داشت

 

خیلی زیاد

 

و در خت خوشحال بود

 

اما زمان می گذشت

 

پسرک بزرگ می شد

 

و درخت اغلب تنها بود

 

تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

 

درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،


سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

 

پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .

 

می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

 

من به پول احتیاج دارم

 

می توانی کمی پول به من بدهی ؟

 

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »

 

من تنها برگ و سیب دارم .

 

سیبهایم را به شهر ببر بفروش

 

آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .

 

پسرک از درخت بالا رفت

 

سیب ها را چید و برداشت و رفت .

 

درخت خوشحال شد .

 

اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت

 

و درخت غمگین بود

 

تا یک روز پسرک برگشت

 

درخت از شادی تکان خورد

 

و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

 

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،

 

زن و بچه می خواهم

 

و به خانه احتیاج دارم

 

می توانی به من خانه بدهی ؟

 

درخت گفت : « من خانه ای ندارم

 

خانه من جنگل است .

 

ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری

 

و برای خود خانه ای بسازی

 

و خوشحال باشی . »

 

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد

 

و درخت خوشحال بود

 

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت

 

و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد

 

با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :

 

« بیا پسر ، بیا و بازی کن »

 

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .

 

قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

 

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز

 

آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی

 

و خوشحال باشی .

 

پسر تنه درخت را قطع کرد

 

قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .

 

و درخت خوشحال بود

 

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین

 

درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم

 

اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو

 

پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام

 

و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

 

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند

 

و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که

من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام( ضحی 1-2)

 

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را، که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)

 

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

 

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته

ام(انبیا 87)

 

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.

(یونس 24)

 

و این درحالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی

از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)

 

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت

فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم

دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب10)

 

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و

یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز

به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

 

وقتی درتاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما

باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی .(انعام63-64)

 

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی

کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83)

 

آیا من برنداشتم از دوشت باری را که پشتت را می شکست ؟ (سوره شرح 2-3)

 

غیر از من چه کسی برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

 

پس کجا میروی؟ (تکویر26)

 

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟(مرسلات 50)

 

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت رابگیری؟(انفطار 6)

 

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها

را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای

باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط

لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،

ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48)

 

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به

 

تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تامرگت که

 

به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.(انعام 60)

 

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم (قریش 3)

 

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم (فجر 28-29)

 

تا یک باردیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

 

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش

را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

 

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

 

مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»

 

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...

ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!

فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

 

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.

 

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

 

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

 

- بله حتماً. چه سوال؟

 

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

 

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

 

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

 

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

 

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟

 

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

 

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

 

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

 

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است.

 

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

 

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

 

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

 

- خواب هستی پسرم؟

 

- نه پدر بیدارم.

 

- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

 

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

 

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

 

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟

 

 

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دار

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه